ماجراهای مهتاب ویگانه

دیشب رمز وبلاگ رو مهی ازم گرفت.شما شاهد باشید که اگه پست نذاشت من بیچارش کنم.

بیکار 24ساعت تواینترنته زورش میاد یه دقیقه بیاد یه پست بذاره بره.

من که چشمم آب نمیخوره بیاد...

+ جمعه 24 مرداد 1393| 16:43|یگانه|

سلاااااااااااااااااااام....خوبین؟

من خوب نیستم راستش این دخترخاله ی بیشعور من یادش رفته یه دخترخاله ی باشعوری مثل من داره.افســـــــــــــــــــــرده...

امیدوارم بیای وبلاگ واین کلمه رو بخونی...دیشب اومد بعد دوهفته باهام باتلفن حرف بزنه زدم توبرجکش گفتم حوصلتو ندارم...وای یعنی حال کردما...

دخترخالس داریم ما؟؟؟؟؟

بدبخت بیچاره...فکر کرده کیه...خرخون...

میدونین راستش اینا که میخوام براتون بگم صفات واقعیشه ومامانشم تایید میکنه فکر نکنید چون ازم سراغی نگرفته میگما...

افسرده،خواب الود،خمار،بیحال،خرخون و...

هرچی بدی ازاین بگم کم گفتم...فقط یه صفت خوبی داره اینه که همه نمازاش رو سروقت میخونه وخلاصه عاشق خداست...من نمیدونم خاله ی من دلشو به چیه این مهتاب خانوم خوش کرده...اخی دلم برا خالم میسوزه...خخخخخخخخخ

+ چهار شنبه 11 تير 1393| 14:34|یگانه|

سلااااااااااااام...چطور مطورین؟؟؟

دلم خیلی براتون تنگ شده بود...راستش اینترنت میومدما ولی حس مطلب گذاشتن نداشتم...به خاطر همین خیلی وقته هیچ پستی تووبم نذاشتم...معذرت...

سعی میکنم بعد اتماتم امتحاناتم حتما یه مطلب بذارم...باااااای

+ شنبه 7 دی 1392| 12:16|یگانه|

فقط دوروز دیگر فرصت باقیست...

تسلیت میگم...

+ شنبه 30 شهريور 1392| 17:13|یگانه|

سلام...سلام...به همه ی دوستای گلم...چطورین...؟؟؟

ببخشید اگه دیر اومدم من کلاً همینم...حس وحال اینترنت جدیدا بهم دست نمیده...

امروز هم به خاطر شوما ودوستای مدرسم اومدم...

راستی اومدم اینجا تایه چیزی رو بهتون بگم...قراره که ازامروز روزشماری کنیم

تابدترین روز عمرمون یعنی...؟؟!

اول مهر...اغاز سال تحصیلی 93 -92    هههههههههخخخ

گریه کنید دوستان...بهتون خیلی حق میدم...چون باهم همدردیم...

واینک شروع روز شماری...

فقط 15 روز دیگرتا بدبختــــــــــــــــــــــی...فریاد

+ شنبه 16 شهريور 1392| 16:11|یگانه|

سلام بچــــــــــــــــه ها...چطورین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چه خبرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وای چقدر دلم تنگیده بود....فکرنکنید که تواین مدت کرج بودم...رمز عبور رو فراموش کرده بودم...هههههههههههخ

به خاط همین رفتم یه وبلاگ دیگه ساختم که اونم خذفش کردم...امروز که داشتم اتاقم رو تمیز میکردم یهو رمزعبور رو پیدا کردم...

شماره یخونه ی مهی+شماره ی خونه ی خودمون+شماره خونه ی دوست مهی+شماره خونه ی دوست خودم=شماره خونه ی مانجی...واااااااای نمیدونید چقدر خوشحالم...ازکسانی هم که من روهمراهی کردن بانظراشون ممنانم...

مهتاب همون روزی که داشتم ازکرج برمیگشتم داشتند میرفتن...به خاط همین من دو،سه هفته ای میشه مهی رو ندیدم...دلم براش تنگیده...خب همین دیگه..کاری؟؟؟؟؟؟؟

خب خدارو شکر...باااااااااای

+ یک شنبه 3 شهريور 1392| 17:54|یگانه|

سلام بچـــــــــــه هاجونــــــــــــــــــم...چطور مطورین؟؟؟؟؟؟؟؟

اومدم بگم که بازم یگانه جونم تبریک...چون که مرحله ی دومش هم قبول شدم...

هوووووووورررررررااااااااااااا....

خدایا الهی قربونت برم...

ومیخوام یعنی میخوایم یا همون میخواند ببرندمون کرج.....هووووووو...چه حالی بده..

.میخوایم بترکونیم....

به همید دلیل 25مرداد الی 30مرداد مدیریت به دست مهی خره میفته...

البت با اینکه میدونم اصلا به وبلاگ

نگاه نمیکنه ولی بازم بهش میگم...

وااای نه گریه نکنید تروخدا میام باشه چشم...نبینم اشکاتونو....هههههههخ

همین دیگه..باااای فعلا

+ پنج شنبه 10 مرداد 1392| 14:40|یگانه|

لطفـــــــــــــــــاً،حتمـــــــــــــاً،

نظـــــــــــــر تبلیغاتــــــــــــــــــــــی نذاریــــــــــــــــــــــــد....

مرســــــــــــــــــــــی...

+ چهار شنبه 9 مرداد 1398| 16:17|یگانه|

واااااااااااااااااااااااااااای...سلام بچه ها.....

چطورین؟؟؟؟؟؟

نیم ساعت دیگه وقت سرنوشت سازمنه....هههههخخخ

میخوام برم بنیاد تاجواب های سپهر رو بپرسم...

ولی بااینکه میدونم تو مصاحبه گند زدم ولی میرم....

برام دعـــــــــــــــاکنید...

اگه خدایی نکرده قبول نشده باشم....توخونه حوصلم سرمیره...

نه شوخی کردم خدایا....

میام بهتون خبر میدم...اومدم همین رو بگم... پس کاری باری؟؟؟

بااااااای

+ شنبه 5 مرداد 1392| 16:58|یگانه|

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند.

یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به

قسمت عمیق استخر انداختو به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند

و او را از آب بیرون کشید .
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد،

تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند .
هوشنگ را صدا زد و به او گفت :

من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم.

خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى

، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر،

قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى

و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.
و اما خبر بد . . .
این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد

خود را با کمر بند حوله حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود .
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت:

او خودشرا دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه !
حالا من کى مى تونم بر م خونه‌ مون ؟!

+ جمعه 4 مرداد 1392| 16:1|یگانه|

سلام به همه ی دوستان گلم...

وسلام مهی بیشعور...

دخترک عوضی وبیشعور...

خجالت نمیکشه...پر رو...خودش به من میگه وبلاگ بساز...بعد کامپیوترشون درست شده بهش

میگم:رفتی مدیریتش؟؟؟؟!!!!!!!!

باکمال پر رویی میگه:نـــــــــــــــــــــــه!!!

امروزم مرحله ی دوم سپهر هست...دعا کنید قبول بشم!!!!!!!!!!

پس فعلاً...

+ چهار شنبه 2 مرداد 1392| 12:44|یگانه|

پنج سال پیش برای من و شش سال پیش برای مهتاب رفته بودیم مسافرت...

رفتیم رستوران طبق معمول یه کار طبیعی انجام دادیم...

مواد لازم برای تهیه ی گنده کاری:

فلفل ونمک یک پیمانه،نوشابه ی زردومشکی مخلوطیک بطری،سس مایونز،برنج،سس گوجه فرنگی،برنج،قارچ و....

طرز تهیه:

همه ی مواد بالا به یکدیگر مخلوط میکنیم...ههههههههههخ

خیلی پر دردسره...

بعد از خوردن غذاهامون باباهامون به گارسون گفتن بیاد حساب کنه..

پسره اومد بالا سرمیز...ودهنش ده متر بازشد...

حسابی پول اضافه گرفتن...ههههههههههخخخ

+ سه شنبه 25 تير 1392| 1:38|یگانه|

من ومهی همیشه همه ی خرابکاری هامون رو خونه ی اونا میکردیم....

یه چند سال پیش موقعی که من پیش دبستانی بودم واون اول دبستان بود رفتیم خونشون....

تقریبا ساعت چهار صبح بود...خاله وشوهر خالم خواب بود...منو مهی هم ازفرصت استفاده کردیم....

رفتیم یه قابلمه ی بزرگ برداشتیم ورفتیم تو اشپزخونه دوتا بسته ماکارونی برداشتیم و ریختیم توی یه قابلمه

پر از آب...مادوتا فقط پنج دقیقه داشتیم ماکارونی هایی رو که تو آب ها بود هم میزدیم....یکم که

نرم شد...

همشونو خوردیم....اصلا هم دلدرد نگرفتیم هههههههههخخخخخخخخخخ

همون شب رفتیم چند تا بسته پلاستیک باز کردیم و همشونو بادکردیم گذاشتیم توی هم .

حدود چهل تا پلاستیک بادکرده بودیم...

بعد از اتمام خرابکاری ها...مهتاب که تازه خوندن ونوشتن یاد گرفته بود رو کاغذ با اون دست خط

خوشگلش همه ی ماجرا رو تعریف کرد....خاله ی من هم هیچی نگفت...

بازم ههههههههخخخخخخخ...

+ سه شنبه 18 تير 1392| 12:36|یگانه|

هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!Sealed

یگانه جونم تبریک.....

سپهر قبول شدم......

مهتاب خانم چی شد؟!

شما که به من میگفتی عرضه نداری. دیدی؟!

خوشم میاد ضایع میشی...

به قوله داشِت:یـَــــــــــــه یـَـــــــــه یـَــــــــــــــــــــه!!!

+ دو شنبه 17 تير 1392| 18:3|یگانه|

هه!هه!هه!

میدونم الان تنها چیزی که به زبون میارین اینه: "زهـــــــــــــرمـــــــــــــــار"

اشکال نداره درکتون میکنم....

دیدم دلم طاقت نمیاره....نویسندگی مهی هم بیخیال شدم...حقشه...به درک..

امروز رفتیم سپهر...کیف کردیم حسابی....

باید جلوی همه یپسرا ودخترا برنامه اجرا میکرد...

رفت اونجا من هرچی بهش میخندیدم تاخندش بگیره ولی انگار نه انگار همینطور جدی داشت مطالبی رو که اماده کرده بود میخونده!

اعتماد به نفسش هم چسبیده به سقف!

+ دو شنبه 16 تير 1392| 23:59|یگانه|

سلااااااااااااااااااااااااااام دوستان عزیز.خیرسرم قرار بود مهتاب هم نویسنده بشه ولی متاسفانه کامپیوترشون خراب شد.خب به همین خاطر من دیگه مطلب نمیذارم تا......شاید خیلی وقت دیگه.البته شاید حذفش کنم.برای اینکه این وبلاگ بی فایده نشه میخوام یکی از وبلاگ های خودم رو بهتون معرفی کنم خیلی باحاله....

BATOBAHAM.LOXBLOG.COM

حتما بهش سربزنین...ممنون...منتظرم...

+ دو شنبه 10 تير 1392| 19:34|یگانه|

من و مهول(مهی)دیشب رفتهبودیم باغ.داشتیم سبزی میشستیم هر کدوم یه کاری میکردیم.من ومهی خیلی دستوپاچلفتی تشریف داریم به خاطر همین خالم اومد دید ماداریم اشتباه سبزی میشوریم.هرکدوممون یه کاری میکردیم.اوم زد تو سرمون گفت خاک توسرتون که بلد نیستین یه سبزی بشورید.هروقت ترشیدید وافتادید رو دستمون سبزی شستنم یاد میگیرید.من ومهی هم که داشتیم میخندیدیم.یه دفعه کاسه افتاد تو حوض وهمه سبزی هاش ریخت...هه هه هه...چه حالی کردیم دیشب یه خنده بازاری  بود که نگو...

+ یک شنبه 9 تير 1392| 18:27|یگانه|

سلام.خوبین؟!ببخشید انقدر دیر شد.آخه با مهی رفته بودیم شمال.جاتون خالی بود خیلی خوش گذشت.هرکسی که اونجا مارو میدید فکر میکرد خواهریم حتی با اینکه ازنظر اخلاق خیلی فرق داریم ولی خیلی باهم دوستیم.من ومهی خیلی فرقاباهم داریم مثلا اون نمازاشو همیشه سروقت میخونه ولی من برام مهم نیست کی بخونم...اون نمیذاره حتی یه تار موهاش هم بیرون باشه ولی من همیشه روسریم تاوسطه سرمه...دیگه...اهان اون خیلی ریلکس،افسرده،لاغر،کم خون،بی حوصله واصلا حس وحال نداره وبرای خوردن غذا سه ساعت باید یراش وایسی تاغذاشو بخوره..حالا خودم....شیطون،پرحرف،تپلو،باحوصله،پراز حس وحال،بامز،نمکی،خوشگل وکلا همه چی من ومهتاب برعکسهمه...مادخترخاله های خوبی هستیم...واقعا به هم میخوریم...تازه چیزایی که گفتم واقعی هستن...نگین دارم مثله عقده ای هااز خودم تعریف میکنم...والا...

پســــــــ فعلا عزیزان...

+ جمعه 7 تير 1392| 17:24|یگانه|

مادوتا خراب کن هایی هستیمــــــــ که توی فامیل مثل ماپیدا نمیشه بچه

که بودیم اگه کاری میکردیم میگفتن بچس ولی هنوزکه هنوزه مااون

شیطونی هارو میکنیم.مادوتا ازمهدکودک گرفته تا الان که اون سوم

راهنمایی ومن دوم داخل یک مدرسه هستیم.دوتامون توی یه مدرسه

درس میخونیم به خاطر همین اگه باهم جفت بشیم مدرسه رو

میترکونیم.من هیچ وقت دوست ندارم بینمون بهم بخوره...که انشاالله

هیچ وقت همچین اتفاقی پیش نمیاد...


تنها یک نفر میتونه بین مارو بهم بزنه اونم خداست....حتی شیطون نمیتونه این کارو بکنه.....

در پست بعد منتظر خاطرات من و اون باشید....

+ دو شنبه 20 خرداد 1392| 17:24|یگانه|

<"آدرس سایت یا وبلاگ شما"/>