ماجراهای مهتاب ویگانه

پنج سال پیش برای من و شش سال پیش برای مهتاب رفته بودیم مسافرت...

رفتیم رستوران طبق معمول یه کار طبیعی انجام دادیم...

مواد لازم برای تهیه ی گنده کاری:

فلفل ونمک یک پیمانه،نوشابه ی زردومشکی مخلوطیک بطری،سس مایونز،برنج،سس گوجه فرنگی،برنج،قارچ و....

طرز تهیه:

همه ی مواد بالا به یکدیگر مخلوط میکنیم...ههههههههههخ

خیلی پر دردسره...

بعد از خوردن غذاهامون باباهامون به گارسون گفتن بیاد حساب کنه..

پسره اومد بالا سرمیز...ودهنش ده متر بازشد...

حسابی پول اضافه گرفتن...ههههههههههخخخ

+ سه شنبه 25 تير 1392| 1:38|یگانه|

من ومهی همیشه همه ی خرابکاری هامون رو خونه ی اونا میکردیم....

یه چند سال پیش موقعی که من پیش دبستانی بودم واون اول دبستان بود رفتیم خونشون....

تقریبا ساعت چهار صبح بود...خاله وشوهر خالم خواب بود...منو مهی هم ازفرصت استفاده کردیم....

رفتیم یه قابلمه ی بزرگ برداشتیم ورفتیم تو اشپزخونه دوتا بسته ماکارونی برداشتیم و ریختیم توی یه قابلمه

پر از آب...مادوتا فقط پنج دقیقه داشتیم ماکارونی هایی رو که تو آب ها بود هم میزدیم....یکم که

نرم شد...

همشونو خوردیم....اصلا هم دلدرد نگرفتیم هههههههههخخخخخخخخخخ

همون شب رفتیم چند تا بسته پلاستیک باز کردیم و همشونو بادکردیم گذاشتیم توی هم .

حدود چهل تا پلاستیک بادکرده بودیم...

بعد از اتمام خرابکاری ها...مهتاب که تازه خوندن ونوشتن یاد گرفته بود رو کاغذ با اون دست خط

خوشگلش همه ی ماجرا رو تعریف کرد....خاله ی من هم هیچی نگفت...

بازم ههههههههخخخخخخخ...

+ سه شنبه 18 تير 1392| 12:36|یگانه|

هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!Sealed

یگانه جونم تبریک.....

سپهر قبول شدم......

مهتاب خانم چی شد؟!

شما که به من میگفتی عرضه نداری. دیدی؟!

خوشم میاد ضایع میشی...

به قوله داشِت:یـَــــــــــــه یـَـــــــــه یـَــــــــــــــــــــه!!!

+ دو شنبه 17 تير 1392| 18:3|یگانه|

هه!هه!هه!

میدونم الان تنها چیزی که به زبون میارین اینه: "زهـــــــــــــرمـــــــــــــــار"

اشکال نداره درکتون میکنم....

دیدم دلم طاقت نمیاره....نویسندگی مهی هم بیخیال شدم...حقشه...به درک..

امروز رفتیم سپهر...کیف کردیم حسابی....

باید جلوی همه یپسرا ودخترا برنامه اجرا میکرد...

رفت اونجا من هرچی بهش میخندیدم تاخندش بگیره ولی انگار نه انگار همینطور جدی داشت مطالبی رو که اماده کرده بود میخونده!

اعتماد به نفسش هم چسبیده به سقف!

+ دو شنبه 16 تير 1392| 23:59|یگانه|

سلااااااااااااااااااااااااااام دوستان عزیز.خیرسرم قرار بود مهتاب هم نویسنده بشه ولی متاسفانه کامپیوترشون خراب شد.خب به همین خاطر من دیگه مطلب نمیذارم تا......شاید خیلی وقت دیگه.البته شاید حذفش کنم.برای اینکه این وبلاگ بی فایده نشه میخوام یکی از وبلاگ های خودم رو بهتون معرفی کنم خیلی باحاله....

BATOBAHAM.LOXBLOG.COM

حتما بهش سربزنین...ممنون...منتظرم...

+ دو شنبه 10 تير 1392| 19:34|یگانه|

من و مهول(مهی)دیشب رفتهبودیم باغ.داشتیم سبزی میشستیم هر کدوم یه کاری میکردیم.من ومهی خیلی دستوپاچلفتی تشریف داریم به خاطر همین خالم اومد دید ماداریم اشتباه سبزی میشوریم.هرکدوممون یه کاری میکردیم.اوم زد تو سرمون گفت خاک توسرتون که بلد نیستین یه سبزی بشورید.هروقت ترشیدید وافتادید رو دستمون سبزی شستنم یاد میگیرید.من ومهی هم که داشتیم میخندیدیم.یه دفعه کاسه افتاد تو حوض وهمه سبزی هاش ریخت...هه هه هه...چه حالی کردیم دیشب یه خنده بازاری  بود که نگو...

+ یک شنبه 9 تير 1392| 18:27|یگانه|

سلام.خوبین؟!ببخشید انقدر دیر شد.آخه با مهی رفته بودیم شمال.جاتون خالی بود خیلی خوش گذشت.هرکسی که اونجا مارو میدید فکر میکرد خواهریم حتی با اینکه ازنظر اخلاق خیلی فرق داریم ولی خیلی باهم دوستیم.من ومهی خیلی فرقاباهم داریم مثلا اون نمازاشو همیشه سروقت میخونه ولی من برام مهم نیست کی بخونم...اون نمیذاره حتی یه تار موهاش هم بیرون باشه ولی من همیشه روسریم تاوسطه سرمه...دیگه...اهان اون خیلی ریلکس،افسرده،لاغر،کم خون،بی حوصله واصلا حس وحال نداره وبرای خوردن غذا سه ساعت باید یراش وایسی تاغذاشو بخوره..حالا خودم....شیطون،پرحرف،تپلو،باحوصله،پراز حس وحال،بامز،نمکی،خوشگل وکلا همه چی من ومهتاب برعکسهمه...مادخترخاله های خوبی هستیم...واقعا به هم میخوریم...تازه چیزایی که گفتم واقعی هستن...نگین دارم مثله عقده ای هااز خودم تعریف میکنم...والا...

پســــــــ فعلا عزیزان...

+ جمعه 7 تير 1392| 17:24|یگانه|

<"آدرس سایت یا وبلاگ شما"/>