ماجراهای مهتاب ویگانه

فقط دوروز دیگر فرصت باقیست...

تسلیت میگم...

+ شنبه 30 شهريور 1392| 17:13|یگانه|

سلام...سلام...به همه ی دوستای گلم...چطورین...؟؟؟

ببخشید اگه دیر اومدم من کلاً همینم...حس وحال اینترنت جدیدا بهم دست نمیده...

امروز هم به خاطر شوما ودوستای مدرسم اومدم...

راستی اومدم اینجا تایه چیزی رو بهتون بگم...قراره که ازامروز روزشماری کنیم

تابدترین روز عمرمون یعنی...؟؟!

اول مهر...اغاز سال تحصیلی 93 -92    هههههههههخخخ

گریه کنید دوستان...بهتون خیلی حق میدم...چون باهم همدردیم...

واینک شروع روز شماری...

فقط 15 روز دیگرتا بدبختــــــــــــــــــــــی...فریاد

+ شنبه 16 شهريور 1392| 16:11|یگانه|

سلام بچــــــــــــــــه ها...چطورین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چه خبرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وای چقدر دلم تنگیده بود....فکرنکنید که تواین مدت کرج بودم...رمز عبور رو فراموش کرده بودم...هههههههههههخ

به خاط همین رفتم یه وبلاگ دیگه ساختم که اونم خذفش کردم...امروز که داشتم اتاقم رو تمیز میکردم یهو رمزعبور رو پیدا کردم...

شماره یخونه ی مهی+شماره ی خونه ی خودمون+شماره خونه ی دوست مهی+شماره خونه ی دوست خودم=شماره خونه ی مانجی...واااااااای نمیدونید چقدر خوشحالم...ازکسانی هم که من روهمراهی کردن بانظراشون ممنانم...

مهتاب همون روزی که داشتم ازکرج برمیگشتم داشتند میرفتن...به خاط همین من دو،سه هفته ای میشه مهی رو ندیدم...دلم براش تنگیده...خب همین دیگه..کاری؟؟؟؟؟؟؟

خب خدارو شکر...باااااااااای

+ یک شنبه 3 شهريور 1392| 17:54|یگانه|

<"آدرس سایت یا وبلاگ شما"/>