ماجراهای مهتاب ویگانه
سلام.خوبین؟! پســــــــ فعلا عزیزان...
نظرات شما عزیزان:
ببخشید انقدر دیر شد.آخه با مهی رفته بودیم شمال.جاتون خالی بود خیلی خوش گذشت.
هرکسی که اونجا مارو میدید فکر میکرد خواهریم حتی با اینکه ازنظر اخلاق خیلی فرق داریم ولی خیلی باهم دوستیم
.من ومهی خیلی فرقاباهم داریم مثلا اون نمازاشو همیشه سروقت میخونه ولی من برام مهم نیست کی بخونم...
اون نمیذاره حتی یه تار موهاش هم بیرون باشه ولی من همیشه روسریم تاوسطه سرمه...
دیگه...
اهان اون خیلی ریلکس
،افسرده
،لاغر،کم خون،بی حوصله
واصلا حس وحال نداره وبرای خوردن غذا سه ساعت باید یراش وایسی تاغذاشو بخوره..
حالا خودم....شیطون
،پرحرف
،تپلو
،باحوصله،پراز حس وحال،بامز
،نمکی،خوشگل وکلا همه چی من ومهتاب برعکسهمه...مادخترخاله های خوبی هستیم...واقعا به هم میخوریم
...تازه چیزایی که گفتم واقعی هستن...نگین دارم مثله عقده ای هااز خودم تعریف میکنم...والا...