ماجراهای مهتاب ویگانه

لطفـــــــــــــــــاً،حتمـــــــــــــاً،

نظـــــــــــــر تبلیغاتــــــــــــــــــــــی نذاریــــــــــــــــــــــــد....

مرســــــــــــــــــــــی...

+ چهار شنبه 9 مرداد 1398| 16:17|یگانه|

سلام به همگی.

البته میدونم که همگی یعنی خرزو خان و فک و فامیلش.چون اینجا کلاغ هم پر نمیزنه.دیگه چه برسه به آدم که بخواد پست های ما دو تارو بخونه.

ولی از اونجا که یگانه کلی به من غر زد که چرا پست نمیزاری منم اومدم یه پست بزارم بلکه دست از سر کچل ما ورداره.مهر شده

خلاصه چون داریم به انتهای تابستون و آغاز ماه مهر وفصل مدارس نزدیک میشیم تصمیم گرفتم چند تا ترول در این رابطه بزارم و بعدم برم بخوابم.

امیدوارم خوشتون بیاد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ولی خب با وجود همه ی اینا نباید یادمون بره که تکرار نشدنی ترین خاطراتمون مربوط به بودن توی مدرسه است.اینطور نیست؟؟؟؟؟

 

 

 

 

 

 

و در نهایت

 

 

 


برچسب‌ها: مهتاب, مدرسه,
+ دو شنبه 24 شهريور 1393| 23:32|مهتاب|

دیشب رمز وبلاگ رو مهی ازم گرفت.شما شاهد باشید که اگه پست نذاشت من بیچارش کنم.

بیکار 24ساعت تواینترنته زورش میاد یه دقیقه بیاد یه پست بذاره بره.

من که چشمم آب نمیخوره بیاد...

+ جمعه 24 مرداد 1393| 16:43|یگانه|

سلاااااااااااااااااااام....خوبین؟

من خوب نیستم راستش این دخترخاله ی بیشعور من یادش رفته یه دخترخاله ی باشعوری مثل من داره.افســـــــــــــــــــــرده...

امیدوارم بیای وبلاگ واین کلمه رو بخونی...دیشب اومد بعد دوهفته باهام باتلفن حرف بزنه زدم توبرجکش گفتم حوصلتو ندارم...وای یعنی حال کردما...

دخترخالس داریم ما؟؟؟؟؟

بدبخت بیچاره...فکر کرده کیه...خرخون...

میدونین راستش اینا که میخوام براتون بگم صفات واقعیشه ومامانشم تایید میکنه فکر نکنید چون ازم سراغی نگرفته میگما...

افسرده،خواب الود،خمار،بیحال،خرخون و...

هرچی بدی ازاین بگم کم گفتم...فقط یه صفت خوبی داره اینه که همه نمازاش رو سروقت میخونه وخلاصه عاشق خداست...من نمیدونم خاله ی من دلشو به چیه این مهتاب خانوم خوش کرده...اخی دلم برا خالم میسوزه...خخخخخخخخخ

+ چهار شنبه 11 تير 1393| 14:34|یگانه|

سلااااااااااااام...چطور مطورین؟؟؟

دلم خیلی براتون تنگ شده بود...راستش اینترنت میومدما ولی حس مطلب گذاشتن نداشتم...به خاطر همین خیلی وقته هیچ پستی تووبم نذاشتم...معذرت...

سعی میکنم بعد اتماتم امتحاناتم حتما یه مطلب بذارم...باااااای

+ شنبه 7 دی 1392| 12:16|یگانه|

فقط دوروز دیگر فرصت باقیست...

تسلیت میگم...

+ شنبه 30 شهريور 1392| 17:13|یگانه|

سلام...سلام...به همه ی دوستای گلم...چطورین...؟؟؟

ببخشید اگه دیر اومدم من کلاً همینم...حس وحال اینترنت جدیدا بهم دست نمیده...

امروز هم به خاطر شوما ودوستای مدرسم اومدم...

راستی اومدم اینجا تایه چیزی رو بهتون بگم...قراره که ازامروز روزشماری کنیم

تابدترین روز عمرمون یعنی...؟؟!

اول مهر...اغاز سال تحصیلی 93 -92    هههههههههخخخ

گریه کنید دوستان...بهتون خیلی حق میدم...چون باهم همدردیم...

واینک شروع روز شماری...

فقط 15 روز دیگرتا بدبختــــــــــــــــــــــی...فریاد

+ شنبه 16 شهريور 1392| 16:11|یگانه|

سلام بچــــــــــــــــه ها...چطورین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چه خبرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وای چقدر دلم تنگیده بود....فکرنکنید که تواین مدت کرج بودم...رمز عبور رو فراموش کرده بودم...هههههههههههخ

به خاط همین رفتم یه وبلاگ دیگه ساختم که اونم خذفش کردم...امروز که داشتم اتاقم رو تمیز میکردم یهو رمزعبور رو پیدا کردم...

شماره یخونه ی مهی+شماره ی خونه ی خودمون+شماره خونه ی دوست مهی+شماره خونه ی دوست خودم=شماره خونه ی مانجی...واااااااای نمیدونید چقدر خوشحالم...ازکسانی هم که من روهمراهی کردن بانظراشون ممنانم...

مهتاب همون روزی که داشتم ازکرج برمیگشتم داشتند میرفتن...به خاط همین من دو،سه هفته ای میشه مهی رو ندیدم...دلم براش تنگیده...خب همین دیگه..کاری؟؟؟؟؟؟؟

خب خدارو شکر...باااااااااای

+ یک شنبه 3 شهريور 1392| 17:54|یگانه|

سلام بچـــــــــــه هاجونــــــــــــــــــم...چطور مطورین؟؟؟؟؟؟؟؟

اومدم بگم که بازم یگانه جونم تبریک...چون که مرحله ی دومش هم قبول شدم...

هوووووووورررررررااااااااااااا....

خدایا الهی قربونت برم...

ومیخوام یعنی میخوایم یا همون میخواند ببرندمون کرج.....هووووووو...چه حالی بده..

.میخوایم بترکونیم....

به همید دلیل 25مرداد الی 30مرداد مدیریت به دست مهی خره میفته...

البت با اینکه میدونم اصلا به وبلاگ

نگاه نمیکنه ولی بازم بهش میگم...

وااای نه گریه نکنید تروخدا میام باشه چشم...نبینم اشکاتونو....هههههههخ

همین دیگه..باااای فعلا

+ پنج شنبه 10 مرداد 1392| 14:40|یگانه|

واااااااااااااااااااااااااااای...سلام بچه ها.....

چطورین؟؟؟؟؟؟

نیم ساعت دیگه وقت سرنوشت سازمنه....هههههخخخ

میخوام برم بنیاد تاجواب های سپهر رو بپرسم...

ولی بااینکه میدونم تو مصاحبه گند زدم ولی میرم....

برام دعـــــــــــــــاکنید...

اگه خدایی نکرده قبول نشده باشم....توخونه حوصلم سرمیره...

نه شوخی کردم خدایا....

میام بهتون خبر میدم...اومدم همین رو بگم... پس کاری باری؟؟؟

بااااااای

+ شنبه 5 مرداد 1392| 16:58|یگانه|

<"آدرس سایت یا وبلاگ شما"/>